روزمرگی های یک دکتر عریضه نویس



ما آدمها به هزار امید و آرزو کاری را انجام می دهیم، قدم در راهی می گذاریم، تصمیمی می گیریم، انتخابی میکنیم ولی سرانجام کار نمی شود آن چیزی که در ذهن ما بود. روزی که تصمیم گرفتم مهندس شوم فکرهای زیادی در سرم داشتم شاید آنقدر جاندار و ایده آل نبودند ولی تصورات آن روزهایم با جایی که در حال حاضر در آن هستم بسیار متفاوت است. ولی تصمیم گرفته ام این روزها را پله ای کنم برای موفقیت های بیشتر، برای موقعیت های بهتر، برای روزهای خوبی که قرار است برایم رقم بخورد.


هر کس با یک مشکلی وارد دفتر کار ما می شود، یکی چک برگشتی دارد، یکی طلاق می گیرید، یکی نفقه می خواهد. از میان پرونده هایی که زیر دستم می آیند صدور گواهی انحصار وراثت برایم خیلی آزار دهنده است. خصوصا وقتی چشمم به تاریخ تولد متوفی می افتد که جوان است حالم گرفته می شود. وقتی میبینم بچه ی کوچک دارد بیشتر دلم می گیرد. از وقتی وارد این کار شدم امید به زندگیم هر روز پایین تر و پایین تر می آید. امیدوارم هرچه زودتر یک کار خوب پیدا کنم تا از این محیط نچسب خلاص شوم.


پسر جوانی با موها و محاسن بور جهت صدور مجوز ازدواج مجدد به محل کارم آمده بود، هزینه ارجاع پرونده اش به دادگاه 70هزارتومان شد، قدرت پرداخت این هزینه را نداشت. کارگر مرغداری بود از یک استان دیگر به شهر ما آمده بود. دوستش هزینه دادخواستش را پرداخت کرد و رفتند. با خودم فکر می کردم آدمی که زن دارد، کارگر است، هزینه پرداخت و ثبت دادخواست خود را ندارد واقعا رن دوم به چه کارش می آید؟ اصلا آن دختری که قرار است زن دوم این آقا شود با چه امید و آرزویی تن به این ازدواج می دهد!


۱۸ سال را تازه تمام کرده بود، درخواست تجدید نظر از دادگاه کیفری داشت، سن و سالش را که دیدم کنجکاو شدم موضوع پرونده را ببینم، ضرب و جرح، چاقو کشی، به عنف، لواط و. کارگر بود، ترک تحصیل کرده بود، بچه ی روستا، دوستش را به قصد دیدن گوسفندانشان به باغ کشانده بود، قصد به دوست هم سن و سالش را داشت، بنده خدا به زور فرار کرده بود، اما به ضربه چاقو دوچار صدمه شده بود. نمی دانم چطور و چرا بچه ای با این سن و سال باید به اینجا و به این نقطه برسد. هر بار که با این پرونده ها مواجه میشوم حالم دگرگون می شود. انرژی های منفی به روح و روانم فشار وارد می کنند. چرا دنیای کودکانه بچه های امروزی انقدر به لجن کشیده شده؟ ما که ۱۸ سالگی فکر درس و دانشگاه و پیشرفت بودیم آخرتمان به اینجا ختم شده وای به حال بچه های امروزی خدایا خودت ظهور کن.   


با لباس فرم مدرسه کنار پدرش وارد دفتر شد. فکر کردم پدرش کار حقوقی دارد و دخترک بعد از مدرسه همراه پدرش آمده است. نزدیک باجه شدند؛ درخواست صدور گواهی رشد داشتند، فقط ۱۲ سالش بود، کفش اسپرت صورتی، مانتو و شلوار مدرسه، چشم های کودکانه. باورم نمی شد. داشت ازدواج میکرد! به سن قانونی نرسیده بود، میخواست از دادگاه حکم رشد بگیرد. دلم سوخت، برای دخترانگی هایی که به زودی تبدیل به نگی می شد، برای بچگی های نکرده، برای خانواده ای که قرار بود در قرن ۲۱ با شرایط ایران در این سن شکل بگیرد، پدرش داشت با مشاور حقوقیمان حرف می زد، پسر جوانی با چشم های خندان خودش را به باجه رساند، داماد بود، به نظرم ۱۵ سالی باید از دخترک بزرگتر می بود. نمی دانم فازشان چه بود، با چه دل و جراتی داشتند ازدواج می کردند.  هر چه بود روزم خراب شد. فقط امیدوارم چند ماه و سال بعد نادم و پشیمان برای ثبت دادخواست طلاق مراجعه نکنند.


پسری کوتاه قد با عینک ته استکانی، که صدایی با تن بسیار پایین و خش دار دارد و لباس های رنگ و رو رفته ای به تن دارد از مراجعه کنندگان ثابت دفتر ماست، هفته ای چند بار برای ثبت دادخواست و تجدید نظر و واخواهی و . به دفتر ما مراجعه می کند. دلم برایش خیلی می سوزد، نمی دانم چطور دوچار بدهی شده است و اینقدر پرونده در دادگاه دارد. کاش هر چه زودتر مشکلش حل شود. برخی از مراجعه کنندگان ما قیافه های خفن دارند، نگاهشان خبیث و ظالمانه است ولی این یک مورد با بقیه فرق دارد. مظلومیت در چهره اش موج می زند. سن و سالی هم ندارد. هر روز که این آقا برای ثبت دادخواست وارد دفتر میشود روزم خراب می شود و احساس بدی به من دست می دهد. آرزو میکنم کاش انقدر پولدار بودم که گره از کار کسانی که کارشان با چندمیلیون حل می شود بر می داشتم.


خیلی عصبانی از در وارد شد بلافاصه سراغ مرا گرفت، از همان جلو در با لحن بی ادبانه و حق به جانبی گفت که بجای ۹۰ هزار تومان ۹۰۰ هزار تومان پول از کارتش برداشت کرده ام، در حالی که سامانه اتوماتیک هزینه دادرسی را به دستگاه پوز وارد می کند و هیچ عدد و رقمی توسط کاربر یا ارباب رجوع وارد پوز نمی شود. یکی از همکاران وقتی طرز برخورد دور از ادب آقا با من را دید او را گوشه ای کشید و همه چیز را کنترل کرد و ارباب رجوع نه چندان محترم متوجه شد که من هیچ اشتباهی مرتکب نشده ام. خداحافظی کرد و بدون هیچ عذرخواهی از دفتر خارج شد. این اتفاقات و این طرز برخوردها خستگی کار را برایم صد چندان می کنند. 


علاوه بر ماهیت مراجعه کنندگان به دفتر کارمان که بسیار آزار دهنده است، یکی از اتفاقات آزار دهنده محل کارم رفتارهای همکارم است. با اینکه انسان خوب و شریف و معقولی است اما به شدت روی من کراش دارد و این باعث آزار و اذیتم می شود. مدام گوشش به سمت من است که با چه کسی حرف می زنم، چه چیزی می گویم، چه کسانی با من تماس می گیرند، محل زندگیم کجاست، خانواده ام چه کاره اند!! از هر فرصتی برای تجسس در زندگی خصوصی من استفاده می کند! حتی روزهای تعطیل به بهانه ای زنگ می زند. گاهی کم محلی می کنم ولی بعد می گویم من که بچه نیستم باید خیلی مودبانه با همکارانم رفتار کنم. عاصی شده ام از قرار گرفتن در این موقعیت. امیدوارم بفهمد هیچ مرده ای در قبری که بالای سر آن گریه میکند وجود ندارد و من هیچ صنمی با او ندارم و نخواهم داشت. کاش هر چه زودتر کمی آن طرف تر جابجا شوم. حس خوبی به این زیر ذره بین بودن ندارم. 


روزهای خوبی نمی گذرانم، چه در محل کار! چه خانه! محل کار که مثل همیشه بار منفیش به تمام نقاط مثبتش می چربد. اینکه هر روز شاهد مشکلات و درد های مردم باشی حس خوبی نیست. بیماری خاله ام هم که اوضاع خانواده را ریخته به هم. نمی دانم از این همه استرس به کجا پناه ببرم. رساله ام هم که پا در هواست. نمی دانم که میتوانم تا پایان ماه از پروپزالم دفاع کنم یا نه. زیر بار استرس و فشار دوباره سیاتیکم دارد عود میکند. خدایا آرامش را به زندگیم بازگردان.


گران شدن بنزین بیشتر از همه دامن من را گرفت. قطعی شبکه محل کارم چالش بزرگی بود، آمادگی نداشتم برای چنین چالشی، ولی خوب از پسش برآمدم، بالاخره خودم را بعنوان مهندس IT به مدیر دفترمان ثابت کردم. همچنان بزرگترین مشکل محل کارم همکارم است، بنده خدا آدم خوبی است، ولی مزاحمت های وقت و بی وقتش اعصابم را به هم ریخته، نمی دانم به چه زبانی آب پاکی را روی دستش بریزم دست از سرم بردارد. زبان آدمیزاد حالیش نیست، خسته شدم بس که زیر ذره بین هستم.  


امروز در بلاد کفر روز شکرگزاری است، تقریبا تمام صفحات مجازی دوستان خارج از ایرانم امروز یک پست شکر گذاری داشت. شکر گذاری که دین و فرهنگ و اقلیم نمی شناسد. شکر گذاری که قاره و کشور و زبان نمی شناسد. شکر گذاری زبان مشترک تمام ما انسان هاست. من هم خدا رو شکر میکنم به خاطر تمام داشته ها و نداشته هایم! بخاطر نعمت داشتن دو فرشته در زندگیم، بخاطر مهربان ترین برادر دنیا، بخاطر زندگی آرامم، بخاطر رشته دانشگاهم، بخاطر موفقیت های تحصلیم، بخاطر پرنده های دوست داشتنیم، بخاطر گربه هایم، بخاطر دوستانم، بخاطر آدم های خوبی که وارد زندگیم شده اند و مرا در مسیر زندگی کمک کردند، بخاطر آدم های بدی که در برهه های مختلفی از زمان وارد زندگیم شدند و تجربه مرا زیاد کردند، بخاطر تمام چیزهای ریز و درشتی که دارم. خدایا شکرت.


خدا میدونه  چقدر روزهای پر استرسی را سپری می کنم، کاش هر چه سریعتر ازین پروپزال لعنتی دفاع کتم و تموم بشه. گاهی فکر میکنم منی که قراره کارشناس IT ساده و کارمند دون پایه باشم واقعا ومی دارم مدرک دکترام رو داشته باشم یا نه؟ کار منو یه دیپلم که هیچ سیکل هم میتونه انجام بده، چقدر دردناکه بین خواسته هات و جایی که ایستادی دو دنیا فاصله افتاده باشه، دردناک تر از اون دیدن کسایی هست که با کمتر از یک اپسیلون از توان و قابلیت تو برای خودشون خدایی می کنند، مجبوری جلوسون دولا راست بشی! این روزها تو پس زمینه ذهنم انرژی های منفی و یاس و نا امیدی وول می خورن، تمام توان و انرژیم صرف مقابله با این افکار منفی میشه، تنها دلخوشیم اینه که خدایی اون بالا هست و می بینه تو چه مملکتی تو چه اتمسفری داریم نفس می کشیم، می بینه چطور حق ها نا حق میشه، چطور تو فضای غبار آلود یک عده از روی روابط دارن خون اکثریت جامعه رو تو شیشه می کنن.


از حق نگذریم محل کارم نقاط مثبتی هم داره، مثلا مدیر دفترمان. امروز یه آقای مسن که حالت جسمانی مساعدی هم نداشت از رشت برای جلسه دادگاهش آمده بود، بعد از جلسه هم تقاضای تجدید نظرش را برای ثبت پیش من آورد، هزینه دادرسی را بخاطر تحت پوشش بهزیستی بودن معاف بود، هزینه دفتر را وقتی گفتم، گفت من توی راه همه پولهایم را خرج کردم، چیزی ندارم، ثبت کنید برم رشت از آنجا بفرستم، وقتی به مدیر گفتم بلافاصله موافقت کرد هزینه دفتر را صفر کنم، فقط هزینه پیامک دادگستری ماند که آن را هم خودم پرداخت کردم و خوشحال رفت، چند هفته قبل یک خانمی برای گرفتن گواهی رشد پسرش به محل کارم آمده بود که توان پرداخت هزینه دادرسی را نداشت، دلم سوخت و خودم پرداخت کردم، امروز بلافاصله بعد از رفتن ارباب رجوع آن خانم به دفتر آمد و اون مبلغ را بهم برگردوند.


دنیای عجیبی شده، حیوانات جنگل شرف دارن به بعضی از آدم ها. امروز مراجعه کننده ای داشتیم که هنوز ۵۰ سالش نشده بود، اما قیافه اش مثل یه پیرمرد ۹۰ ساله شکسته بود، دست هاش می لرزید. موضوع شکوائیه اش رو که دیدم دلم میخواست بمیرم. ایراد ضرب و جرح اونم توسط پسرش. با هزار امید و آرزو بچه بزرگ کنی آخرش دست روت بلند کنه. بنده خدا مثل ابر بهار گریه می کرد، وقتی سید چایی آورد براش بهم گفت صبحونه هم نخوردم. دلم کباب شد براش. تخت بیمارستان پر از پدر و مادرهایی هست که بچه هاشون دارن پرپر میزنن یک بار دیگه پدر و مادرشون رو سالم ببینند. آرامستان ها مزار پدر و مادرهایی هستند که بچه هاشون آرزو دارن یک بار دیگه نگاهشون به نگاه والدینشون بیفته. اون وقت چطور؟!!!! خدایا ما داریم چی میشیم؟ داریم کجا میریم؟ مگه این پول لعنتی چی داره که اینطور داریم بجون هم می افتیم. خدایا خودت هوای همه رو داشته باش.  


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها